نوشته شده توسط : هلما

من تازه در دوران عقد به سر میبرم و حدودا 6ماهی میشه که عقد کردم.همسرم خیلی منو دوست داره و حاضره برای من جونشو بده.منم خیلی دوستش دارم.البته بگم قضیه به این سادگیها نبود که فکر کنید یه روز اون اومد خواستگاریمو منم قبول کردم.نه همچین چیزی نبود.

همسرم دقیقا 13 ابان 89 اومد خواستگاری من و منو با یه دنیا استرس و نگرانی و ناراحتی روبرو کرد.اخه من اصلا قصد ازدواج نداشتم حداقل تا پایان تحصیلات دانشگاهیم.و دلیل دیگه اشم این بود که من کسی دیگه رو دوست داشتم که اونم عاشقم بود و حاضر بود جونشو بده ولی من ناراحت نباشم.واقعا و از ته دلش دوستم داشت.

البته قضیه اش خیلی مفصله باید بشینم یکی یکی براتون توضیح بدم.در پست های بعدی حتما اول درمورد اشنایی و عاشق شدنم با اون پسره دانشجو رو براتون میگم و بعد هم ازدواجم با مجید.اگر واقعا تمایل دارین با نظراتتون اعلام کنید تا من بتونم پست بعدی رو بنویسم....

متشکرم



:: بازدید از این مطلب : 494
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390 | نظرات ()